* به دستگاه کپی تکیه دادم، مضطرب و نگران. ولی احساس می کنم همه چیز تحت کنترله. "خدایا کمکم کن"
پشت سرم غلامعلیمجاهد و علیاقا
صاحب 27-28سالهی مغازه نشستن و باهم صحبت میکنن. حدود هشت ساعته اینجا را قُرُق کردیم، دستگاه پرینتر با سرعت تمام کار میکند. علیاقا(صاحب مغازه) سیگار دود میکنه شاید از خستگیش کم بشه ...توی چشماش می خونم، نگرانه، ساعت حدود 10 شبه و هنوز دو سه ساعتی نشریه کار داره ...نگران خانومِشه که تنها منتظر رسیدن اونه تا با هم شام بخورن،تصویر این انتظار اذیتش میکنه.مجاهد و علیاقا با هم گرم گرفتن ...
ساعت حدود 11 شده. با حسن رفته بودیم فیلم برای پخش توی اتوبوسها تهیه کنیم و نشریات آماده شده را برای برش به چاپخونه آقای برقعی بردیم. از اینکه تونستیم مشکل منگنه کردن نشریه را حل کنیم خیلی خوشحالم، شکر. علیاقا سیگاری را دوی لبش گذاشته و روشن میکنه ...
به بیرون مغازه نگاه میکنم و زیر لب میگم، میدونم خدا با ماست ...
** مجاهد و حسن را با نشریات آماده شده راهی کردم. قراره تا صبح، خونه مجاهد بیدار بمونیم و نشریه را منگنه کنیم. ساعت حدود 11 و نیم شبه. خانم علیاقا زنگ زد و جویای دیر آمدنش شد. من خیلی خجالت کشیدم و خودم را جای علی و خانمش گذاشتم. اگر صبح نشریه را به خیابان اکس نبرده بودم برای بررسی و تایید مطالب، الان علی پیش خانمش بود و ما هم دوسه ساعت از برنامه عقب نمیماندیم.
حدود ده ساعته اینجا هستم، صفحهی آخره نشریه سوم است.با علیاقا حسابوکتاب میکنم و فاکتور میگیرم. نصف 3600 برگه نهایی را داخل کارتون میگذارم، پارچهنوشتههای جلوی اتوبوس و سیدیهای فیلم سینمایی و مستند جنگ را داخل نایلونی بزرگ میگذارم. برای هر اتوبوس سه فیلم تهیه کردیم و برای هر منطقه عملیاتی هم فیلم مستند و رایتگریهای مختلف.
ساعت نیم ساعت اول پنجشنبه 24 اسفند را نشان میدهد. تا خانه مجاهد حدود بیست دقیقه پیاده راه است، کارتون و نایلون بهدست از روی پل رد میشوم و فکرهایی به ذهنم خطور میکند.
با خودم میگم نه، این طوری نیست ! حتما واحدهای دیگر (مدیریت و واحد اجرایی) همهی جوانب کار را در نظر گرفتهاند. روی ریزترین مسائل کار کرده اند.
نه، مطمئن باش روی همه چیز اشراف کامل دارند.
چرا آقای نجمی اردو نمیآد؟ چرا آقای مهندس اینقدر مطمئن و راحت در محل کارش نشسته بود؟ یعنی هیچ مسئلهی نگران کنندهای نیست؟ این اطمینان از کجا میآید؟ به سید فکر میکنم که چقدر زحمت کشیده و چه بار سنگینی روی دوشش است!
هنوز نیامدن آقای نجمی برایم قابل هضم نیست.
*** نزدیک یک شب در خانه مجاهد هستم. طبقهی پایین بچهها مشغول منظم کردن نشریه اول هستن.نیم ساعت بعد شام مجردی (تخم مرغ) را خوردیم. بعد از ساعت دو کار نشریه اول به همت مجاهد و حسن تمام شد.
مثل پدرم صدای خوروپوف حسن آزاردهنده است. من عادت دارم. مجاهد هم خوابیده. سوره نبا را زمزمه میکردم، ناتمام خوابم برده.
صدای اذان میآید، نزدیک پنج صبح. نماز غریبِ قریبِ لذت بخشی است. از درونم زمزمه میکنم "خدا با ماست".
بچهها از فرط خستگی هنوز خوابن،آرام آرام بلند میشن. نشریه کوچههای آسمان/ مسیر اول/ را برای هر اتوبوس تقسیم میکنم. هر اتوبوس 36 نشریه و 36 پیامی از شهید. به پیامها نگاه میکنم، زحمات مجاهد به ثمر نشسته و کار خوبی از آب درآمده.
کارها دسته بندی و تقسیم میشود. حسن،تهیه نوشتهها و عکسهای اطراف اتوبوسها، مجاهد، برش بقیه صفحات نشریه، من هم پیگیری دیگر لوحهای فشرده فیلم و مستند.
**** ساعت دو و بیست دقیقه است به سمت سازمان ملی جوانان قم حرکت میکنیم. راننده آژانس از دوستان دوران ابتدایم است. اسمش یادم نمیآید ولی اسمم را یادش هست! آقای عبداللهی، خودش را معرفی کرد. یک ربع به سه جلوی در سازمان بودیم. یکی دو نفر آمده بودن. بچه مذهبیهای بینظم !!؟
دو ساعت بعد تقریباً همه آمده بودن و همه چیز حاضر بود. اتوبوسها حدود ساعت 7 شب به قم رسیدن(چهار ساعت دیرکرد). تازه متوجه شدم اطمینان آقای مهندس و نیامدن آقای نجمی چه عواقبی دارد. به چهرهی آقای فضلِ همیشه خندان نگاه میکنم – اخم کرده زیربار مسئولیت – احساس میکنم شاید نیروی اجرایی کافی نداشته باشد ... مسئولیت خودم در واحد فرهنگی اصلاً سبک نیست. تمامی محتوای وبلاگها بعد از اردو به نحوهی مدیریت فرهنگی ما بستگی دارد ...
به آسمان صاف بعد از بارانِ عصر نگاه میکنم. اطمینانی در قلبم و روحم موج میزند خدا با ماست، پس حرکت میکنیم ...
نوشته شده توسط : zealous